۱۳۹۷/۰۴/۲۵

نه سال گذشت…!

چکیده :من ماه تیر را دوست ندارم. هر تیر که می‌رسد، شب ناله‌های امیر برایم زنده می‌شود ، تصویر لب‌های خشک و تشنه‌اش وقتی که ناباورانه با ما وداع کرد. هر تیر که می‌رسد، تنم دوباره از تب آن کابوس تیره می‌سوزد… تو یادت هست محسن!… لباست را درآوردی و مرا با آن باد می‌زدی… محسن؛ هنوز تنم می‌سوزد، هنوز!… زخم‌هایت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و تو ایستاده‌تر، حیرانم از آن همه ایستادگی! چه سربلند زندگانی را ترک...

مسعود علیزاده
تابستان ۸۸… و آن ماه تیر… روزهای بلندش کوتاه می‌شد در امتداد شکنجه تن‌هامان. زیر آن آفتاب سوزان، پای برهنه بر سطح سیاه داغ، چهار دست و پا بر آسفالتی که گداخته بود، می‌رفتیم… می‌رفتیم… در میان حصارهای بلند کهریزک… دیگر تابی نمانده بود، هوشی نمانده بود در زیر تابشی که ما را بی‌تاب کرده بود. خورشید مرده بود!… روز شب می‌شد و شب آن‌قدر بلند که روشنی‌های تیر، تار می شد.
من ماه تیر را دوست ندارم. هر تیر که می‌رسد، شب ناله‌های امیر برایم زنده می‌شود ، تصویر لب‌های خشک و تشنه‌اش وقتی که ناباورانه با ما وداع کرد.  هر تیر که می‌رسد، تنم دوباره از تب آن کابوس تیره می‌سوزد… تو یادت هست محسن!… لباست را درآوردی و مرا با آن باد می‌زدی… محسن؛ هنوز تنم می‌سوزد، هنوز!… زخم‌هایت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و تو ایستاده‌تر، حیرانم از آن همه ایستادگی! چه سربلند زندگانی را ترک گفتی!…
من ماه تیر را دوست ندارم، آخر یاد دست‌های بسته‌ی محمد می‌افتم، از آن‌جا که می‌آمدیم، در اوین، از ما جدا شد. ما در اوین بودیم و او در بیمارستانی، با دست‌های زنجیر شده بر تخت. در آن‌جا کهریزک را می‌گویم او مدام نگران بود و بی‌قرار، انگار چند روزی به آزمون کنکورش نمانده بود. بعداً خبر قبولی‌اش را شنیدم… نه، به کنکور نرسید… شنیدم در آزمون دیگری پذیرفته شد.
ماه تیر که می‌رسد، دوباره باز تنم می‌لرزد از یاد آن همه، از دیدن زخم‌های مانده بر تنم… نه سال گذشت !… و هنوز مانده بر تنم، مانده بر دلم، زخم‌های آن ماه تیرگی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر